خاطره ای از شهید سید محمد جهان آرا
خاطره ای از شهید سید محمد جهان آرا

همین طور که در تاریکی می رفتم دیدم کسی در خیابان سرگردان راه می رود، یکی از بچه ها بود. پیاده شدم به طرفش رفتم دیدم یکی از سرگروه هاست. حالت دیوانه ها و مجنون ها را داشت. مرا که دید به طرفم آمد. پرید در آغوشم و زار زار گریه کرد و گفت: «محمد بچه ها رفتند! ... هیچی دیگه نمونده. ما دیگه برای چی بمونیم؟ ... دیگه برای چی زنده بمونیم؟»

بغلش کردم و آرامش کردم و گفتم: «... نه ناراحت نباش این راه ما و راه امام است. برو خودت را برای فردا صبح آماده کن. امیدوارم که خدا از ما راضی باشد. رضایت او کافی است. بچه ها هم جای بدی نرفتند. مسلماً آنان جایگاهشان بهشت است.»

بعد اضافه کردم: «هیچ وقت بخاطر بچه ها اشک نریز. هیچ وقت! اگر اشکی می ریزی به خاطر مکتبت بریز.»



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

+ نوشته شـــده در 5 / 7 / 1391برچسب:خاطرات شهدا,شهید جهان آرا,خاطره شهید سید محمد جهان آرا,,ساعــت9:14 تــوسط بیسیم چی |